ودرآن دور دستها

خانه ای می بینم از تور تهی.

وفلانی همش به اندیشهء صید ماهی

         خانه اش غرق در اوهام خیال

 وخودش در حسرت ارزوهای محال.

رنگ رخساره کمی می گرایید زردی

ولیکن دل سبز،فکر آبی؛

و تمام دارایی

همین سبز دل و آبی فکر.

او غم تور نداشتن نخورد

حسرت قایق و کشتی نبرد؛

وفکرش تنها

پرورش ماهی هاست.

به عکس تمام ماهی گیران؛

غم او این است که ماهی؛ ماهی نشود.

او می ترسد که ماهی خورده شود.

واین ماهی گیر پیر قصه ما

غم بچه غم شاگرد دارد

وبر روی خودش گچ و گردی دارد،

ودلی پر از سکوت و فکری آبی